ياس و آتش
خدامراد سلیمان ریزی
«ياس و آتش»
ديگر حوصلهي هيچ كاري را نداشتم. خسته و كوفته در انديشههاي خود غوطه ميخوردم، ولي احساس ميكردم مادرم از من خستهتر است. حالش رو به وخامت گذاشته بود. با زحمت او را بغل كردم، زير خرماي وسط حياط خواباندم. رفتم و ظرف آبي آوردم. مادر با زحمت چشمانش را باز كرد و گفت: خيلي دير كردي، حالش چطور بود، پيغامم را رساندي؟
من كه خودم را در چين و چروكهاي غبار گرفتهي صورت و پيشانياش گم شده يافتم، دست لرزانش را به گرمي فشردم و آخرين نفسهايش را به نظاره ايستادم. گويا شعلههاي زندگياش به خاموشي ميگراييد. اشكم بر صورتش افتاد و او به گريهام پي برد- دخترم چرا گريه ميكني؟ ميخواست دربارهي بيمارياش دلداريام دهد؛ نميدانست وجودم از آتش مصيبت ديگري در رنج است. به اصرار مادر، حكايتي را كه بر من گذشته بود، تعريف كردم:
پس از خداحافظي با شما به سوي خانهي او حركت كردم. احساس غريبي داشتم. حسي غريب پاهايم را سست ميكرد. هوا عجيب گرم بود؛ وقتي وارد كوچهي بني هاشم شدم، بويي آشنا ميهمان مشامم شد. از دور چشمم به در خانهاش افتاد، دودههاي سياه روي در توجهم را جلب كرد، دري نيم سوخته و بسته، خوب يادم ميآمد دفعههاي قبل هرگز اين در را بسته نديده بودم، نزديك و نزديكتر شدم. دست بر كوبهي در بردم. هنوز آن را رها نكرده بودم كه نالهاي جانسوز سراپايم را تسخير كرد، ناله آشنا بود، آهسته كوبه را روي در گذاشتم و منتظر ماندم. از ميان در نيم سوخته، كلماتي به گوشم رسيد:«اي پدر، دنيا به ديدار تو با رونق و بها بود و امروز در سوگ تو انوارش بريده و گلهايش پژمرده است و خشك وترِ آن حكايت از شبهاي تاريك ميكند. اي پدر همواره بر تو دريغ و افسوس ميخورم تا روز ملاقات. اي پدر، از آن لحظه كه جدايي پيش آمد، خواب از چشمم گريخت. اي پدر! كيست از اين پس كه بيوگان و مسكينان را رعايت كند و امت را تا قيامت هدايت فرمايد. اي پدر، ما در حضرت تو عظيم و عزيز بوديم و بعد از تو ذليل و زبون آمديم. كدام سرشك است كه در فراق تو روان نميشود و كدام اندوه است كه بعد از تو پيوسته نميگردد و كدام چشم است كه پس از تو سرمه خواب ميكشد؟! تو بودي بهار دين يزدان و نور پيغمبران، چه افتاد كوهسارها راكه فرو نميريزد و چه پيش آمد درياها راكه فرو نميرود؟! چگونه است كه زلزلهها زمين را فرو نميگيرد؟!» با شنيدن اين جملهها طاقت ايستادن از كفم رفت. كنار در نشستم و به ديوار تكيه دادم. زانوهايم را در بغل گرفته آهسته آهسته گريه ميكردم، ولي همچنان ميشنيدم. آري او بود كه ميگفت:«پدر، در بلا و رنجي عظيم و مصيبتي شگرف افتادم و در زير بار گران و هولناك ماندم. پدر فرشتگان برتو گريستند و افلاك در ايستادند و منبرت بعد از تو وحشتانگيز و بدون استفاده گشت و محراب بي مناجات معطل ماند و قبرت به پوشيده داشتن تو خوشحال گشت و بهشت به زيارت و دعايت مشتاق آمد...».(1) آري مادر! نبودي پشت در ببيني.
نميتوانستم گريهام را پنهان كنم. تكانهاي شانهام درِ نيم سوخته و شكسته را به صدا در ميآورد. صداي حزن آلود فاطمه به گوش رسيد: اسماء بگو آن زن داخل شود، آشناست! با باز شدن در، وارد خانه شدم. با گوشهي چادر اشك چشمم را پاك كردم، آهي سرد كشيدم و سلام فاطمه ( عليهاالسلام ) را پاسخ دادم. ترديد تمام وجودم را فراگرفت. فاطمه را ميديدم، اما آيا اين همان بانوي مدينه است؟!
از كنار چشمهاي بستهي مادرم اشك بود كه آرام آرام برگونههاي رنجور و خستهاش فرو ميغلتيد.در نگاهي كوتاه، ولي ژرف خانهي فاطمه رابرانداز كردم.آخرين دفعهاي كه نزدش رفته بودم دو سه ماه قبل بود، براي گرفتن پاسخ پرسشهاي تو. مادرم سرش را به نشانهي تأييد پايين آورد، ولي همچنان گريه ميكرد.در آن روز، وقتي به خانهي فاطمه وارد شدم، سادگياش پرسش ديگر در ذهنم پديدآورد- به راستي اين است خانهي آخرين پيامبر الهي؟!
مادر! با خانههاي ما تفاوتي نداشت و همين مرا با فاطمه صميميتر كرد. احساس ميكردم در اين خانه احساس غربت نميكنم. تمام دارايياش قطعهاي حصير، يك آسياب دستي، يك كاسه مسي، يك مشك آب، يك تشت، يك كاسهي گلي، يك ظرف آب خوري، يك پردهي پشمي، يك ابريق، يك سبوي گلي، دو كوزهي سفالين و يك پوست به عنوان فرش و يك دنيا صفا، صميميت، عظمت و بزرگواري و ديگر هيچ. مادر همچنان ميگريست، دستم را فشرد. نفسهايش به شمارش افتاده بود، ولي همچنان منتظر ادامهي حكايت- آره، اولين بار كه وارد خانهي فاطمه شدم، پس از استقبال گرمي كه از من كرد، عرض كردم: مادر پيري دارم، كه در مسائل نماز پرسشهايي دارد، مرا فرستاده است تا مسائل شرعي نماز را از شما بپرسم. فاطمه با گشاده رويي تمام گفت: بپرس! من آن روز مسائل فراواني مطرح كردم و او يكي پس از ديگري جواب داد، پرسشهايم فراوان بود، با خود گفتم بايد حال ملكوتيترين زن را رعايت كنم. پس با شرمندگي لب از سخن فروبستم. گفت: پرسشهايت تمام شد؟!
-نه بانوي من! بيش از اين شرم دارم. به زحمت ميافتيد... لبخند مليحي بر لبانش نشست و گفت: بازهم بيا و آنچه ميخواهي بپرس. آيا اگر كسي را اجير كنند كه بار سنگيني را به بام بالا برد و در مقابل صدهزار دينار طلا بگيرد، چنين كاري برايش دشوار است؟
خير، من هر مسئلهاي را كه پاسخ ميدهم، بيش از فاصلهي بين زمين و عرش، گوهر پاداش ميگيرم. پس سزاوارتر است كه بر من سنگين نيايد.(2)
آن خانه با گذشته هيچ فرقي نكرده بود. ذوالفقاري كه برقش ديدهي هر بينندهاي را ميربود اينك بسان فردي خسته به ديوار، تكيه زده بود. صداي فاطمه مرا به خود آورد:
خوش آمدي. باز هم براي پرسش آمدهاي؟ راستي حال مادرت چطور است؟
من سلام تورا به او رساندم و به جاي شما دستش را بوسيدم. وقتي نگاهم به كف دستش افتاد، آثار آسياي دستي بر آن به خوبي آشكار بود.
- آره مادر.
دربارهي آزاري كه بر فاطمه روا داشته بودند، سخنها شنيده بودم؛ اما فاصلهي شنيدن تا ديدن چقدر فاصله زيادي است. چند لحظه كنار فاطمه نشسته بودم كه احساس كردم طاقت حرف زدن ندارد؛ در حالي كه دستش را در دست خود گرفته بودم، دوباره بغض در گلويم گره خورد و اشكم فروريخت. آن بانو اينگونه لب به سخن گشود: آنچه كه دل مرا آزرده كرده، نه در جراحت سينه و نه در پهلوست كه جهالت و نامردي مردمان است. آنچه كه سينهام را زنداني خويش كرده، نه حاصل از فشار در و ديوار است، كه از گريههاي پنهاني همسر و فرزندانم است.
با اين سخنان، گويي هر آنچه بر سر فاطمه در اين چند روز رفته بود، درمقابل چشمم ميگذشت و سخنان فاطمه تا اينجا رسيد كه:«صحنهاي كه در راه مسجد ديدم، آرزو داشتم زمين دهان باز ميكرد و مرا در آغوش خود ميگرفت و آنگونه حقيقت تابناك را در بند نميديدم.»
مادر! نبودي ببيني چگونه دروديوار در ناله، فاطمه را همنوايي ميكردند.
مادرم كه تا آن موقع فقط دو گوش شده بود و آهسته ميگريست، دو سه نالهي بلندي سردادو خاموش شد، اما همچنان دستش در دست من بود.
مادر گفتههاي فاطمه از سويي و نالههاي بچههاي فاطمه از سوي ديگر، خرمن جان آدمي را به دست شعلههاي بنيان سوز ميسپرد. در اين لحظه هياهوي مردم در كوچه پيچيده، عدهاي از زنان مهاجر و انصار، به عيادت فاطمه( عليهاالسلام ) آمده بودند و وارد خانه شدند. باتكبر و نخوتي نفرت آور، دور تا دور بستر فاطمه حلقه زدند. يكي از آنها گفت:
چگونه صبح كردي؟ با بيماري چگونه سر ميكني؟
فاطمه پس از حمد خداوند و درود بر پدرش فرمود:«صبح كردم، در حالي كه به خدا سوگند دنياي شما را دوست نميدارم و از مردان شما خشمناك و بيزارم، درون و بيرونشان را آزمودم و نامشان را از دهان خود به دور افكندم، از آنچه كردهاند، ناخشنودم. چه زشت است كنديهاي شمشيرها و سستي و بازيچه بودن مردانتان، پس از آن همه تلاش و كوششها! چه زشت است سر بر سنگ خارا زدن و شكاف برداشتن نيزهها و فساد آراء و انديشهها و انحراف آرمانها و انگيزهها، براي خويش چه بد ذخيرههايي تدارك ديدند و پيش فرستادند... .
واي بر آنان! چرا نگذاشتند حق در مركز خود قرار يابد و خلاف بر پايههاي نبوت استوار ماند؟ از خانهاي كه جبرئيل در آن فرود ميآمد، به خانه ديگر بردند و حق را از دست علي كه عالم به امور دين و دنياست، گرفتند. بدانيد كه اين زيان بزرگ و آشكاري ...»(3)
احساس كردم دستهاي مادر آهسته آهسته سرد شد، ديگر نفس نميكشيد، تحملم تمام شد. خود را روي بدن لاغر و بيجان مادر انداختم، صورت به گونههاي خيسش گذاشتم و آهسته در گوشش گفتم: خوشا به حالت كه رفتي و غم و اندوه خاندان وحي را ديگر نظاره نخواهي كرد و شاهد نامرديها و بي وفاييها نخواهي بود ... .
نظرات شما عزیزان:
بازدید :
تاریخ : شنبه 19 آذر 1390برچسب:, زمان : 22:45 | نویسنده : رشیدی | لینک ثابت |
آخرین مطالب ارسالی
من و آسمان
فاطمیه سال 93
دانلود مراسم فاطمیه 92
دانلود مراسم 30 صفر
دانلود مراسم 29 صفر
دانلود مراسم 28 صفر
« مداحی های اربعین حسینی »
ک.وتاه اما شنیدنی
زیارت عاشورا
سخنرانی با موضوع امام حسین(علیهم السلام)
نمایش رادیویی «روز واقعه»
کتاب گویا «زندگانی امام حسین (ع)»
. مستند محرم در ایران
مستند کربلای بدون مرز
کلیپ های شهادت امام حسین (ع)
مداحی های تصویری امام حسین (ع)
تم های اندروید
اسکرین سیور (Screen Saver):